لبخند صورتی :)



بسم الله الرحمن الرحیم


از روزی که خونواده ش اومدن خونمون فهمیدم حال من هیچ وقت خوب نمیشه. حتی توی جلسه ی اشنایی خانواده هامونم حرف نیکتا شد و البته دخترای دیگه ای که دوسشون داشته و نشده و من اصلا خبر نداشتم. همون لحظه دلم میخواست همه چی رو بیارم بالا و خودم رو تا حد مرگ بزنم. به من گفته بود مامانم از هیچکدوم از این قضایا خبر نداره و فقط بابام میدونه در حالیکه مامانش میگفت من خودم بهش زنگ زدم. وقتی که همه ی اتفاقات گذشته رو میذارم کنار هم به تعداد موهای سرم تناقض پیدا میکنم.

نمیدونم گذشته چه اتفاقاتی افتاده، چند نفر توی زندگیش بودن، این رابطه ها تا چه حد پیش رفته، فقط میدونم انقد دروغ گفته که هیچ حرفیش رو باور ندارم دیگه. مطلقا هیچ حرفی رو.


بعد از اون کامنتش و اون دفعه ای که با یه شوخی ساده اونجوری داشت دنبالش میگشت هیچ وقت مثل قدیم نشدم. نه خودم و نه احساسم. انگار یه سطل اب یخ خالی کردن روی همه ی احساس و وجودم. اولش گریه کردم، حالم بد شد، شبا خوابم نمیبرد، قلبم پر ناراحتی بود، غصه میخوردم ولی بعدش انگار من نبودم که اون همه عاشق بودم و قلبم میتپید. نمیگم الانم عاشقش نیستم ولی احساسم دیگه هیچ وقت مثل اولش نشد.

باید سر فرصت باهاش حرف بزنم و یه فکری به حال این قضیه کنم. من نمیخوام تک تک لحظه های زندگیم با زجر و ناراحتی سپری بشه.


بهش میگ میخوام برم موهامو کوتاه کنم، میگه من موی بلند دوست دارم و سریع این میاد به ذهن من که موهای اون کوتاه بود و نمیخواد یادش بیفته. مث اون اوایل که از من میپرسید بیشتر روسری میپوشی یا شال ؟ و من با حیرت میپرسیدم چه فرقی میکنه ؟ و خبر نداشتم که عشق قدیمش بیشتر شال میپوشه و نمیخواد یادش بیفته شایدم میخواست من ویژگی های اونو داشته باشم. نمیدونم .

چقدر مظلوم و احمق و ساده بودم که نمیفهمیدم و چقدر بی انصاف بود که هیچی نمیگفت


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

گردشگری David اجاره خودرو راز و رمز عاشقی با خدا C H E M O T A X I Jay پوک باز Pokbazz تشک آنلاین مرصاد | سپهر صفابخش